چند سالیه قبل نوروز این شعر و ترانه بوی عید فرهاد نا خودآگاه به ذهنم میرسه امید وارم خوشتون میاد چند بیت انتهایش فوق العاده هست با دقت بخونین
شعر: بوی باران
شاعر: زنده یاد مشیری
تصنیف گر: استاد شجریان
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه
های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک
بهار
خوش بحال روزگار …
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های
نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که
میخندد به ناز
خوش بحال جان لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب …
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامهء رنگین نمیپوشی به کام
بادهء رنگین نمینوشی
ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید
تهی است
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با
نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از
بهار …
گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ …
شعر: آوار
شاعر: شهیار قنبری
خواننده: شادروان فرهاد مهراد
تو هم با من نبودی،یار!
مثل من با من
و حتی مثل تن با من!
تو هم با من نبودی،
آنکه می پنداشتم
باید هوا باشد!
و یا حتی
گمان می کردم این تو،
باید از خیل خبر چینان جدا باشد
تو هم با من نبودی!
تو هم با من نبودی!
آنکه ذات درد را،
باید صدا باشد!
و یا با من،
چنان همسفره شب،
باید از جنس من و عشق و خدا باشد
تو هم مومن نبودی،
بر گلیم ما
و حتی،
در حریم ما...
ساده دل بودم
که می پنداشتم،
دستان نا اهل تو باید،
مثل هر عاشق رها باشد
تو هم با من نبودی
تو هم با من نبودی!
یار!
ای آوار!
ای سیل مصیبت بار!
شعر: تو را من چشم در راهم
شاعر : نیما ( زنده یاد علی اسفندیاری)
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام.
گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
شعر :گمنامی گم نشده
شاعر: کارو
میان همه ی جویها ، که همراه همه ی رود ها ،
به دریا سرازیر می شدند
جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن
بدریا نداشت
وقتی سایر جویها پرسیدند چرا؟ گفت:
من هر چند در مقابل عظمت دریا نا چیز و خوارم
اما من...
«گمنامی گم نشده» را بیشتر از « شهرت گم شده »
دوست دارم....
شعر : سیب
شاعر : زنده یاد حمید مصدق
حمید مصدق شاعر معاصر، در دهم بهمن ماه سال ۱۳۱۸ در شهرضا به دنیا آمد. وی پس از فارغالتحصیل شدن در رشتهی بازرگانی از مؤسسهی علوم اداری و بازرگانی دانشگاه تهران، در مؤسسهی تحقیقات اقتصادی این دانشگاه به امر پژوهش مشغول شد. وی از سال ۱۳۴۲ مجددا به ادامهی تحصیل پرداخت و موفق به دریافت لیسانس حقوق از دانشگاه تهران و سپس فوق لیسانس اقتصاد شد. مصدق در سال ۱۳۴۸ به عنوان استادیار در مدرسههای عالی کرمان و اصفهان و دانشگاه آزاد ایران به کار مشغول شد. او از سال ۱۳۵۱، پس از دریافت فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی، به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و در کنار آن از سال ۱۳۵۷ به کار وکالت روی آورد.
این شاعر معاصر، در هفتم آذرماه ۱۳۷۷ در اثر سکتهی قلبی در تهران درگذشت.
نخستین اثر وی منظومهی بلند « درفش کاویانی» در سال ۱۳۴۰ منتشر و در همان سال توقیف شد؛ چاپ دوم آن در سال ۱۳۵۷ منتشر و بعد از انقلاب نیز به دفعات تجدید چاپ شد.از آثار دیگر می توان به«آبی، خاکستری، سیاه»۱۳۴۳ ، «در رهگذار باد» ۱۳۴۷ ، «از جداییها» ۱۳۵۸، ، «سالهای صبوری»۱۳۶۹ و «شیر سرخ»۱۳۷۶ اشاره کرد . همینطور در 1369 مجموعه اشعار ایشان به نام « تا رهایی» به چاپ رسید.
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت